هرچند مخاطبان ایشان در سخنرانی 29مهر ماه در شهر قم، روحانیون و حوزههای علمیه بودند اما میتوان مفاد و محتوای آن را به سایر نهادهای علمی نیز تسری داد. مطلب حاضر در پی این نگاه تلاش دارد تا آن را از منظری تئوریک به بحث بگذارد.
از جمله مسائلی که بهطور مستمر توسط اندیشمندان علوم متعدد اجتماعی به آن پرداخته شده و پاسخهای متعددی نیز دریافت کرده این پرسش است که «علم بودن» علوم اجتماعی به چه عواملی بستگی دارد؟ به عبارت دیگر چه چیزی این دسته از معارف بشری را شایسته عنوان علم میکند؟ هرچند تاریخ پیدایی، تحول و تکامل علوم و معارف اجتماعی در مقایسه با علوم طبیعی و علوم ریاضی از قدمت بسیار کمتری برخوردار است اما بهواسطه اهمیتی که این دسته از معارف بشری داشته پرسشهای متعددی پیرامون موضوعات آن و همچنین چگونگی پردازش مسائل آن مطرح شده و پاسخهای متنوع و گوناگونی یافته است.
شمار مکاتب مختلف در حوزههای علوماجتماعی اعم از روانشناسی، جامعهشناسی، علومسیاسی و... بیانگر تعدد پرسشها و به تبع آن پاسخهایی است که در این حوزهها مطرح شده و نکته قابل توجه این است که نمیتوان چشمانداز روشنی در پایان این پرسش و پاسخها یافت. این دسته از معارف بشری با کنکاش بیشتر و تلاش برای پاسخدهی به سؤالات پیشین با مجهولات جدیدی مواجه میشوند که عالمان را همواره در تکاپو نگه میدارد.
بحث علمی یا غیرعلمی بودن علوم انسانی- اجتماعی دامنهای عریض و طویل دارد و همیشه یکی از مسائل مطرح در فلسفه علوم اجتماعی بوده و هست و ظاهرا تلاش برای پاسخدهی به مسائل آن در آینده نیز تداوم خواهد داشت. البته دغدغه اصلی این مقاله اثبات علمی بودن علوم انسانی- اجتماعی نیست؛ زیرا عقیده غالب بر این است که دانستن و به کار بستن «روش علمی» در تبیین پدیدههای اجتماعی میتواند ماحصل آن را متصف به صفت علم کند. روش علمی نیز یعنی «روش تجربی» که آن نیز مبتنی بر فرایند پیدایش مشکلات اجتماعی، طرح سؤال و فرضیه، جمعآوری اطلاعات، تجزیه و تحلیل آن و ارائه پاسخی برای تبیین مشکل و راهحلی برای برونرفت از آن است. هر الگویی که بر این فرایند و اجزای آن مبتنی و متکی باشد ماحصل آن واجد صفت علمی میشود.
اصل تعمیمپذیری جزو اصولی است که محل مناقشه بسیاری از عالمان و فلاسفه علوم اجتماعی است و بعضی بر این باور هستند که نمیتوان و نباید آن را جزو اصول سنجش علمی بودن گزارههای علوم انسانی برشمرد؛ زیرا ماهیت علومانسانی- اجتماعی متفاوت از ماهیت علوم ریاضی است. تعمیمپذیری یکی از اصول بدیهی در علوم ریاضی محسوب میشود. اما این اصل قابل انتقال به علومانسانی- اجتماعی نیست. علومریاضی ماهیتی فرازمانی- فرامکانی دارند. به عبارت دیگر در هر زمان و مکانی پاسخهای مربوط به مسائل ریاضی یکسان هستند اما علوم انسانی واجد همان صفتی است که علوم ریاضی فاقد آن است. علوم انسانی- اجتماعی با مسائل و موضوعاتی سروکار دارد که همه آن موضوعات ماهیتا زمانمند و مکانمند هستند و حتی در سطحی عمیقتر شرایط روحی- روانی انسانها نیز در چگونگی پیدایش مسائل و همچنین چگونگی تأثیرگذاری الگوهای تبیینگر و راهحلهای پیشنهادی توسط عالمان تأثیرگذار است.
همیشه یکی از مثالهایی که تبیینکننده این وضعیت است، مقایسه «اندیشه سیاسی» توماس هابز و جانلاک 2فیلسوف اجتماعی انگلیسی است. هابز و لاک هردو در انگلستان و در فاصله زمانی یک قرن نسبت به یکدیگر زیستهاند و هر دو واجد آثاری در خصوص ارائه اندیشه سیاسی و الگوی حکومتداری در جامعه انگلیس هستند. مدل مطرح شده توسط این دو اندیشمند دارای چنان تقابل و تضادی است که نمیتوان به هیچ عنوان آنها را در یک مجموعه قرار داد. این تضاد پیش و بیش از هر چیز در انسانشناسی هابز و لاک قابل مشاهده است.
انسانشناسی تأثیر مستقیم و انکارناپذیری در شکلدهی به ساختار نظام سیاسی در اندیشه آنان داشته است. هابز توجیهگر یک نظام پادشاهی استبدادی برای ایجاد نظم و امنیت و لاک توجیهگر یک نظام دمکراتیک مبتنی بر نهادهای جامعه مدنی است. عاملی که باعث شده است تا هابز و لاک در یک سرزمین و با فاصله زمانی نه چندان طولانی چنین تضادی را به تصویر بکشند شرایط حاکم بر این دو زمان از تاریخ انگلستان است. هابز در شرایطی زیست میکرد که جامعه انگلستان بهشدت درگیر جنگ بود. جنگ و آثار آن موجب شد تا مفهوم «امنیت» مهمترین مفهوم در شکلگیری الگوی تبیینگر وضعیت موجود و همچنین راهکار برونرفت از آن در آثار هابز باشد. بر خلاف هابز، جانلاک در انگلستانی زیست میکرد که صلح در آن حاکم بود و نهادهای اجتماعی در بستری امن در حال شکلگیری و قوت گرفتن بودند. صلح و مناسب بودن شرایط برای ظهور نهادهای اجتماعی مفهوم «جامعه مدنی» و حکومت متناسب با پیدایی، تکوین و تکامل آن را به مفهومی محوری در اندیشههای سیاسی- اجتماعی لاک مبدل کرد. البته همانطور که گفته شد هابز و لاک هر چند در یک مکان اما به لحاظ زمانی با فاصله از یکدیگر قرار داشتند.
پیچیدگی علوم انسانی- اجتماعی را هنگامی میتوان بهتر درک کرد که بدانیم بسیاری از مسائل علوم اجتماعی در یک زمان و مکان واحد نیز پاسخهای متفاوت و بعضا متضاد دریافت میکنند. عوامل بسیاری وجود دارند که موجبات این پیچیدگی را فراهم میآورند که بیان آن عوامل مجال دیگر میطلبد اما همین مقدار میتواند ثابتکننده این مدعا باشد که مفاهیم و الگوهای خاصی را که در یک زمان و مکان و در پاسخ دهی به یک مسئله اجتماعی معین شکل گرفتهاند در زمانها و مکانهای دیگر و پاسخدهی به مسائل دیگر هر چند مشابه نمیتوان استفاده کرد. آنچه میتواند وحدتدهنده به علوم انسانی- اجتماعی باشد «متدلوژی» و روش تبیین، تحلیل و پاسخیابی مسائل مبتلابه آن است. بنابراین نفس مفاهیم و الگوهای تبیینگر ذاتا دارای اهمیت نیستند؛ بلکه اهمیت آنها به توان تبیینگری وضعیت موجود و ارائه راهحل بستگی دارد. همین دو عامل نیز معیار صدق و کذب گزارههای علوم انسانی است. البته صدق و کذب در اینجا احتیاج به توضیح دارد. صدق و کذب خود معیاری برای سنجش انطباق یک گزاره با واقعیات عینی است که درصورت انطباق یک گزاره با واقعیات عینی آن گزاره صادق و درصورت عدمانطباق، کاذب است. این معنا از صدق و کذب نیز در گزارهها و مدعیات مربوط به علوم انسانی- اجتماعی نیز کاربرد دارد. اما در کنار صدق و کذب موضوع دیگری که دارای اهمیت بوده توانمندی راهحلها برای رفع مشکلات اجتماعی موجود است.
همانطور که گفته شد علوماجتماعی در بسیاری از مسائل در صدد یافتن راهحل برای رفع مشکلات موجود است و همین عامل باعث میشود که علاوه بر صدق و کذب، معیار دیگری نیز برای سنجش راهحلهای پیشنهادی ایجاد شود. تفاوتی که این دو معیار دارند این است که در معیار اول صدق و کذب ذومراتب نیست و یک گزاره یا صادق است یا کاذب و به این نحو نیست که مقداری صادق و مقداری کاذب باشد. گزارهها با توجه به معیار اول بهصورت مطلق ارزیابی میشوند و بهطور بدیهی نیز این دو گزاره در یک مجموعه قرار نمیگیرند و تقابل آنان از جنس تناقض است؛ یعنی یکی ناقض دیگری است و وجه سومی هم ندارند. اما معیار «توانمندی راهحلها» اولا بهطور مطلق مورد ارزشیابی قرار نمیگیرند بلکه ارزش آنها نسبی و با توجه به توان رفع بحران موجود سنجیده میشوند؛ ثانیا راهحلها ذومراتباند یعنی یک راهحل ممکن است درصد مشخصی از توانایی را برای رفع بحران موجود دارا باشد؛ بنابراین فقط به همان میزان سودمند و قابل استفاده است. ثالثا قوت و ضعف یک راهحل نسبت به مسائل مختلف سنجیده میشود. راهحل قوی برای یک مشکل ممکن است نسبت به حل مشکل دیگر ضعیف باشد یا بالعکس. در این خصوص مسائل متعدد بسیاری وجود دارد که مجال بیان آن در این مقال نیست.
آنچه با توجه به موضوع مقاله مستفاد میشود این است که ماهیت مفاهیم، گزارهها و الگوهای علوم انسانی- اجتماعی همواره در رابطه متقابل با محیطزیست اجتماعی یا به قول یورگن هابرماس «جهان زیست» شکل میگیرند. به میزان گسترش و تعمیق روابط متقابل عالمان علوم انسانی با محیطزیست اجتماعی مسائل و مجهولات جدیدی ایجاد میشوند و عالمان را از یک سو و مدیران را از سوی دیگر به سمت خود فرا میخوانند. حل این مسائل و مجهولات خود زایشگر افق جدیدی از مجهولات و مشکلات جدید است و به قولی «این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟» خود مجهولی است که بعضی قائل به ابدی بودن آن هستند. به هر روی آنچه میتوان از این نوشتار مختصر نتیجهگیری کرد عبارت است از:
1- ماهیت علوم انسانی- اجتماعی متفاوت از علومطبیعی و علوم ریاضی است. مسائل علوم انسانی- اجتماعی زمانمند و مکانمند بوده و حجم مجهولات و مسائل آن وابستگی شدیدی به گستردگی و تعمیق روابط عالمان این علوم با محیطزیست اجتماعی دارد. بهگونهای که اگر این روابط نباشد یا گستردگی و عمق آن زیاد نباشد به همان نسبت محصولات این علوم سادهتر هستند. پیچیدگی علوم اجتماعی در دنیای امروز رابطه مستقیمی با مناسبات آن علوم با واقعیات عینی دنیای مدرن دارد.
2- بهدلیل همین رابطه با عالم واقع، معیار سنجش ارزش علوم اجتماعی علاوه بر صدق و کذب منطقی، معیار توانمندی آنان به منظور رفع مشکلات و بحرانهای موجود نیز است. به همین دلیل در این علوم ممکن است اندیشهها و الگوهای صادقی وجود داشته باشند که فاقد توانمندی لازم برای حل مشکلات اجتماعی باشند. این راهحلها و الگوها در عین صادق بودن بهدلیل ناکارآمدی حذف میشوند. حذف آنها البته دلیل بر کاذب بودنشان نیست.
3- علمی بودن علوم اجتماعی وابسته به «متدلوژی» آن است. فرایند تبیین، جمعآوری اطلاعات، تجزیه، تحلیل و الگوسازی هنگامی که مبتنی بر روش تجربی باشد فراورده آن متصف به صفت علمی میشود. بنابراین در این علوم «الگو» دارای اهمیت نیست بلکه روشها تعیینکننده هستند. الگوهای غیرمرتبط با مسائل اجتماعی موجود هر چند در زمان و مکان ایجادی خود سودمند بودهاند اما هیچ تضمینی برای سودمندی آنان نسبت به مسائل اجتماعی مبتلابه جامعهای در غیر از زمان و مکان شکلگیری آنها وجود ندارد. به همین دلیل الگوهای تبیینگر اجتماعی و راهحلها زمانمند و دارای تاریخ مصرف هستند.
4- جنبش نرم افزاری، تولید علم و تحول در علوم انسانی- اجتماعی هنگامی محقق خواهد شد که علوم انسانی در دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی بیش از آنکه معرف الگوهای تبینگر سایر اندیشمندان در زمانها، مکانها و شرایطی متفاوت از جامعه ما باشند، ایجادکننده و معرف «روشهای» شناختاری و علمی باشند، بهگونهای که بتوان با تکیه بر جدیدترین و مجهزترین روشها به تبیین مسائل اجتماعی مبتلا به جامعه امروزین ایران پرداخت تا بدینترتیب فاصلهای که بین نهادهای علمی و پدیدههای اجتماعی وجود دارد پر شود.
انفعال موجود در نهادهای علمی برای جامعه و تکامل و پویایی آن نهادها هر دو زیان آور است. روشها قابل آموزش و بعضا قابل تقلیدند اما الگوها مطلقا فاقد چنین خصیصهای نیستند. بنابراین باید در دانشگاهها و تمامی مراکز علمی و آموزشی به قول استاد مطهری «اندیشیدن» را بهجای «اندیشهها» تعلیم دهند تا بتوانیم به تبع آن پاسخهای مناسبی به سؤالات، بحرانها و مجهولات جامعه خودمان بدهیم.